حارث شامی می گوید: در یکی از شب ها اهل بیت پیامبر را در خرابه ای جای دادند و سر مطهر را به شاخه ای آویزان کردند. نزدیک صبح بود که دیدم دخترکی از میان زن ها بیرون آمد و آهسته آهسته به سوی درخت رفت. من هیچ نگفتم تا ببینم کجا می رود. دیدم نزدیک درخت روی زمین نشست و صدا زد: بابا! امان از جدایی. بابا! ما را اسیر کردند، حر مت ما را شکستند، خیمه های ما را آتش زدند، اموال ما را غارت کردند، ما را به زنجیر بستند و الان هم در آین خرابه که می بینی، حبس کردند.
آن دختر فریادی زد و غش کرد. به خدا قسم دیدم شاخه خم شد، نزدیک صورت طفل رسید و سر ابی عبد الله پی در پی دختر را می بوسید و تسلی می داد و می فر مود: نور دیده ی من! صبر کن.
نگارش در تاریخ یکشنبه 89/10/12 توسط آسیه | نظر